| ||
گنجشک خُرد گفت سحر با کبوتــــــری کاخر تو هم برون کن از این آشیان سری آفاق روشنست، چه خُسبی به تیــرگی روزی بپر، ببین چمـــــــن و جویی و جَری بنگر من از خوشی چه نکو روی و فربهم ننگست چون تو مرغک مسکین که لاغری گفتا: حدیث مهر بیاموزدت جهـــــــــــــان روزی تو هم شوی چو من ایدوست مادری گِرد تو چون که پر شود از کودکان خُــــرد جز کار مـــــــــــــــــادری نکنی کار دیگری ترسم برون روم، بــَرد این بچه ها کسی ترسم در آشیانه فتد ناگــــــــــــــــه آذری شیرین نشد چو زحمت مــادر وظیفه ای فرخنده تر ندیدم از این هیچ دفتــــــــــری [ سه شنبه 93/2/2 ] [ 1:22 عصر ] [ زهرا ]
[ نظرات () ]
شب آرامی بود [ سه شنبه 93/2/2 ] [ 1:5 عصر ] [ زهرا ]
[ نظرات () ]
عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم گردی نستردیم و غباری نستاندیم دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز از بیدلی آن را زدر خانه براندیم هر جا گذری غلغله ی شادی و شور است ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم ماننده افسونزدگان، ره به حقیقت بستیم و جز افسانه ی بیهوده نخواندیم از نه خم گردون بگذشتند حریفان مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم طوفان بتکاند مگر "امید" که صد بار عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم
[ سه شنبه 93/1/5 ] [ 11:29 عصر ] [ زهرا ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |