شنیدم جوانی پلید و شرور
به مادر همی تاختی از غرور
ز سیلی بیازرد رخسار او
زدی صدمه بر رخسار او
بدانسان که با حال اندوهگین
بیافتد مادر بروی زمین
جوان پاره سنگی گرفت بدست
سر مادر بینوا را شکست
پس آنگاه بگرفت او را بدوش
به صحرا ببردش به جوش و خروش
تنی را که تاب و توانی نداشت
به بالای کوه بلندی گذاشت
که تا طعمه گرگ صحرا شود
دگر عیش و نوشش محیا شود
چو میخواست برگردد ان تیره بخت
در آن حال مادر بنالید سخت
که ای کردگار حکیم و بزرگ
نگردد جوانم گرفتار گرگ
خدایا ز فرزند من دستگیر
که سالم از این کوه آید بزیر
به موسی خطاب آمد از دادگر
که برو موسی مهر مادر نگر
ببین مهر مادر چها میکند
جفا دیده اما دعا میکند
چو موسی ندای خدا را شنید
بسوی خدا ناله از دل کشید
که یا رب مرا شورها در سر است
زمهری که در سینه مادر است
پسر در جهالت جفا میکند
ولی مادر او در نهایت دعا میکند
چنین مهر مادر بود تا کجا
که مزد جفا را دهد با وفا
دوباره ندا امدی بر کلیم
زسوی خدای رحیم و کریم
که موسی از این مادر دلپریش
منم مهربانتر به مخلوق خویش
ز دریای عفوش کجا میروی
بیا آشتی کن چرا میروی